نوشته شده توسط : مهدی
زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...
زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید...
زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : "چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"

شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم، یادته؟

زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..."
شوهرش به سختی گفت:
_یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان ؟!
_آره اونم یادمه...
مرد آهی میکشد و میگوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم


:: بازدید از این مطلب : 582
|
امتیاز مطلب : 130
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : جمعه 3 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

تصاویری از شومینه روشن کردن عربها!(طنز)



:: بازدید از این مطلب : 553
|
امتیاز مطلب : 126
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : جمعه 3 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی
ساعت۹: بیدار شدن از خواب و جدا شدن از عروسک ملوسشون

 

ساعت ۱۰: رفتن به باشگاه یوگا برای تمرکز اعصابشون ( چون سیمای مغزشون بهم ریخته)

ساعت ۱۲: وقت آرایشگاه برای مراقبت از پوستشون

ساعت ۱:۳۰ -- وقت ماسک گذاشتن روی صورت برای جلوگیری از چروک و جوانتر نشون دادن

ساعت۲: زنگ زدن به رفیق فابریک و ۲ ساعت زر زر کردن

ساعت ۴: خوابیدن عین مرغ تا یه ساعت

ساعت ۵: آرایش کردن ( چهره ی واقعیشون رو پنهون کردن )

ساعت 6: بابای بیچاره رو تیغ زدن و رفتن به ول گردی

ساعت 7: اولین قرار با دوست پسرشون

ساعت 8: قرار با دوست پسر دومیشون

.

.

ساعت 11: خدا حافظی کردن از آخرین دوست پسرشون

ساعت 12: کف مرگشونو گذاشتن و خوابیدن (خواب به خواب بشن )

. در ضمن در این متن بسیاری از ریزه کاری ها گفته نشد (غر زدن .  . آهنگ رومانتیک گوش دادن . و .....)

 



:: موضوعات مرتبط: , ,
:: بازدید از این مطلب : 565
|
امتیاز مطلب : 118
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : پنج شنبه 29 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی
پسر ها :

 

انتخاب کت . پرداخت پول . خارج شدن از پاساژ ( چون پسرا با کلاسن میرن پاساژ )

دخترها :

فروشنده : خب چه طور بود خانوم ؟

دختر : راستش این مانتو خیلی چاق نشونم میده... بی زحمت اون یکی مانتو رو بیارین.

فروشنده : کدوم مانتو ؟

دختر : او مانتو بالا زانوییه

فروشنده : دخترم او بلوزه

دختر : باشه اون مانتو رنگ کالباسی رو بدید

فروشنده : این یکی خوبه ؟

دختر : نه این یکی خیلی لاغر نشونم میده. اون یکی رو بدید رنگ لجنیه

فروشنده : خب خانوم حالا پسند کردید ؟

دختر : ای وای این یکی هم بلنده هم گشاده . لطفا یکم تنگ تر و کوتاه ترشو بدید ( فروشنده داره تو دلش فوش خوار مادر به دختره میده )

فروشنده : خب چی شد این یکی چه طوره ؟

دختر : نه اصلا من میرم شب با دوستم میام آخه اینجوری نمی تونم انتخاب کنم .................  ببخشید خدا حافظ

فروشنده : (تو دلش .. دختره نکبت......)



:: بازدید از این مطلب : 614
|
امتیاز مطلب : 107
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : پنج شنبه 29 بهمن 1388 | نظرات ()